باز آن یار بی وفا
باز آن یار با جفا
رفته بی من ای خدا
باز که شده درد آشنا
من تنها یا دل شدم
او با کی شد همنوا
او که با من میدمید
او که از من می شنید
حال رفته بی من چرا
راز دل شد برملا
من بی او خوابم نبرد
او با کی شد هم قبا
باز من دیوانه شدم
مست با بیگانه شدم
او در دلم جا خوش بکرد
من رسوا ترین رسوا
خوش بودم وقتی که بود
مست بودم با دلبران
سلام دوستای گلم می خوام یه داستان عشقی را براتون بگم که خیلی سوز توشه این داستان نه رمانه نه خرافات واقعیته!!!
حتما الان دارین کلی می خندیننه یه لحظه صبر کنین تا آخر ماجرا را بشنوین بعد بخندین
یکی بود یکی نبود یه دختر پاک ومعصوم توی یه دهات دور افتاده زندگی می کرد ،به زور می رفت شهر ودرس می خوند باسختی زیاد
تا این که یهو یکی اومد که تو چشاش جا گرفت و دلشو برددختر داشت هلاک پسره می شد
دختر اونقدر نجیب بود که این رازو تو دلش 3سالی نگه داشت تا اینکه یه روز مامانش حرف از خواستگار زد ودختر فهمید ،خواستگارش همون کسیه که اون عاشقشه داشت قلبش از جا کنده میشد از خوشحالی داشت بال در می اوردبعد از اینکه با هم عقد کردن رفتن حرم به هم قولایی دادن که اگه عمل می کردن اونا را فر شته می کرد اما 2هفته بعد از عقد دختر وپسر ،پسره شهید شد آخه پلیس بود،حال دختر کارش شده بود گریه کردندختر خیلی افسرده بوددیگه امیدی واسه زندگی کردن نداشت ،همش دوست داشت بخوابهدوست داشت وقتی از خواب پا می شه یارشو کنارش ببینه اما دیگه همه چیز تموم شده بود ودختر چیزی جز حسرت تو دلش نمونده بود دیگه شادی قدیمیش از بین رفتحالا اگه دوست داری بخند
حرفهای که در دلم ماند را به کسی که لازم بود می گفتم نگفتم حرفهایی که شاید اگر در موقع خودش گفته بودم زندگی ام را تغییر می داد و هنوز هم برای صریح گفتنش توان ندارم. هر موقع که ظلمی را دیدم این قدر کوتاه اومدم و حجم سنگینش حرفهای نگفته را روزها و ماهها با خودم کشیدم تا کم کم فراموشم شوند.
غافل از اینکه خنجر این حرفهای نگفته ریز ریزم می کنند، درونم را می شکافند، تهی می کنند و به آهستگی وجودم را،هویتم را و شخصیتم را خرد کرده و دور می ریزد.
های! که چه بایگانی لاک و مهر شده ای برای خودم درست کرده ام از حرفهای نگفته، بعضی هایش را خیلی بچگانه و ابلهانه مدتها با خودم نجوا کرده ام و چه بیخوابیها که نکشیده ام از آنها تا به امروز.
شاید بگویند که شهامت و جسارت لازم را نداشته ام برای جواب دادن.
به خودم که نگاه میکنم می بینم نه، این حجب و حیا همیشه مزاحمم بوده تا جایی که از حق خود گذشته ام.
حالا کم کم از خودم بیزار شده ام که چرا هر گاه در محل کار،اجتماع،دوستان و خانواده ظلمی به من روا شده نتوانستم با صدای بلند و با جرات کامل چشمهایم را ببندم . مقابل به مثل کنم.
و این حرفها ، واگویه ها ، فحشها و گلایه ها را با خودم تکرار کرده ام، مثل بعضی ها نامه ها که برای دوستی گاهی نوشته ام اما برای خود نگه داشته ام.